بچه که بودم.موقعی که که تازه دست راست و چپمو تشخیص میدادم و میتونستم کلماتو بدون اشتباه تلفظ کنم، علاقه شدید و خفنی به نوشتن داشتم.از اونجایی که هنوز مهد هم نمیرفتم چه برسه به مدرسه و مامان و بابامم سواد درست و حسابی نداشتن که خوندن و نوشتن یادم بدن اومدم و برای خودم یه خط  اختراع کردم. از تمام هوش و ذکاوتم استفاده کردم که کسی نتونه حرفایی که مینویسم و رمز گشایی کنه. مثلا خیلی دلم میخواست برای نشون دادن کلمه آسمون از ابر استفاده کنم ولی از اونجایی که فکر میکردم خیلی آدم مهمیم و از اون بدتر چیزایی که مینویسم ممکنه لو بره اومدم و بجای استفاده از شکل ابر وماه برای آسمون از دوتا چشم استفاده کردم.میپرسید چرا؟ خب چون همیشه فکر میکردم چشمایه آدم فضاییا از بالا بهم خیره شده. اینطور هم خودم میفهمیدم چی نوشتم هم کسی نمیتونست حرفایه فوق سریم رو رمز گشایی کنه.

این خط نمادین تا ۲ سال دوست من بودو بعد از اینکه رفتم مدرسه به لیست خط های منقرض شده پیوست.

همیشه به نوشتن علاقه داشتم.اگه شاد بودم مینوشتم و با دیدن کلمات شادیم چندبرابر میشد.اگه ناراحت بودم مینوشتم و خودمو خالی میکردم همیشه معتقد بودم اگه ناراحتم خوبه که حرفامو تو دل کاغذا و دفترام جا بدم. چون اونا خیلی قابل اعتماد تر از آدما بودن.به حرفام گوش میکردن بین حرفام نمیپریدن. و از همه مهم تر هیچ وقت حرفایه دلمو به کسی نمیگفتن. کاغذا و دفترا خیلی بهتر از آدما بودن.

خواهرم میگفت مشکل تو عدم اعتماده.تو به کسی اعتماد نداری و این باعث شده با بقیه راجب خودت حرف نزنی ،میگفت آدما نمیتونن بدون هم زندگی کنن، میگفت ما باید با بقیه ارتباط برقرار کنیم باید باهم حرف بزنیم اینطوری دلامون بهم نزدیک ترمیشه اینطوری زندگی قشنگ تر میشه.

اما مشکل من عدم اعتماد نبود. من با تمام وجودم به بابام اعتماد دارم.از ته قلبم راز داری خواهرمو قبول دارم و راجب مامانمم اگه مریض نبود میشه گفت شاید خیلی خوب باهم جور میشدیم.ولی با وجود همه اینا من دلم نمیخواست ونمیخواد با کسی از مشکلاتم حرف بزنم. واسه هر کسی بجز اعضای خانواده عدم اعتماد درستهولی درمورد اونا چی؟

خواهرم وقتی توضیحاتمو میشنید میرفت سراغ فرضیه دومشتو یه آدم درونگرایی.

منظورش از آدم درونگرا رو خیلی خوب میفهمیدم. اونم مثل اکثر آدما معتقد بود آدمای درونگرا افسرده و منزوی و گوشه گیرن.

اما من اینطوری نبودم. روابط اجتماعی فوق العاده بالای داشتم و میتونستم خیلی سریع با هرکس که دلم میخواست سرصحبت و باز کنم.

تو اجتماع یه شخص فعال بودم در صورت نبودن هیچ آدمی دور وبرم میتونستم با دنیای توی ذهنم خیلی شاد زندگی کنم. با تخیلاتم با جهانی که ساخته بودم.

تعریف درونگرایی از دیدگاه منو خواهرم تفاوتش زمین تا آسمونه. از نظر من فرد درونگرا افسرده و گوشه گیر نبود. یه فرد با توجهات خاص به درون خودش بود.

من تو اجتماع میتونستم برونگرا باشم و درتنهایی هم میتونستم درونگرا باشم.

پس مشکل من دقیقا چی بود؟

اینکه آدم دلش نخواد حرف دلشو به بقیه بگه میتونه دقیقا چه علتی داشته باشه؟(البته بدون نظر گرفتن دومورد عدم اعتماد و درون گرایی)

اصول فرهنگ زندگی انسان گونه...

عدم اعتماد یا دروان گرایی؟

مهربان بودن...خوب یا بد؟

خیلی ,تو ,کسی ,عدم ,آدم ,هم ,عدم اعتماد ,آدما بودن ,تو اجتماع ,آسمون از ,مینوشتم و

مشخصات

تبلیغات

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

روابط اجتماعی در نوجوانان فروش کالای دیجیتال matbakh آکادمی ذهن تجاری سرباز مهدی... آنالیز استخر بلیط فروشگاه اینترنتی شارپ ایران فرش بزرگمهر Photoshop